چند حکایت پندآموز
چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۰۰ ب.ظ
چوپان پارسایى را گفتند: گرگ ها در میان گوسفندان تو اند
و آسیب نمى رسانند.. از کى گرگها با گوسفندان آشتى کرده اند؟
گفت : از آنگاه که چوپان با خداى خویش آشتى کرده است.
حکایت شده است که :
عارفى ، پارچه اى بافت و در بافت آن دقت به
کار داشت . چون آن را فروخت ،
به علت عیب هایى که داشت ، به او باز گرداندند و او گریست .
اما مشترى گفت : اى فلان ، میگرى !
که بدان راضیم . و او گفت : گریه من از این نیست .
بلکه از آن مى گریم که
در بافت آن ، کوشش بسیار کردم و به سبب عیب هاى پنهانى ،
به من باز گردانده شد. و از آن مى ترسم
تا عملى که چهل سال در آن کوشیده ام نپذیرند.
زاهدى پیر زن آسیابان را گفت:
گندم مرا آرد کن ! و گرنه به دعا خواهم که خرت سنگ شود.
زن گفت : خر رها کن ! و دعا کن
تا گندمت آرد شود!
۹۱/۱۲/۰۲